تا کمی تنهایی بر لحظه هایم میبارد دوباره رژه و دوباره صف در صف کلمات شروع میشود.
کافیست کمی سکوت بپیچد در خالی خانه ام.
قلم دوباره پیدایش میشود .
گوشه ای مینشیند و زمزمه وار آوای نوشتن سر میدهد.
نمیتوانم از نوشتن بگریزم .
مثل آهویی تنها میان بیشه زاری پر از شیران گرسنه.
سر مینهم به تقدیر
قلم را بدست میگیرم و هجوی میسازم.
این سرزمین من است.
آدنا
امروز به طرز احمقانه ای غرق توهماتم .
فکرهایی که وهم انگیز و سرد اند.
دلشوره هایی که خودم بجان خودم میندازم.
انگار از پریشانی لذت میبرم.
روحم با جسمم در نبردی است نابرابر و من گوشه ای ایستاده و میخندم به این فانتزیه تاسف وار.
اینروزها تلخ و سیاه ام مثل تابلویی خوفناک گوشه انباری که نقاشش هم نمیداند با کدام جنون چنین نابهنجاری را کشیده است
خودم از افکارم میترسم بوی زندگی نمیدهند.
آدنا
تا کمی تنهایی بر لحظه هایم میبارد دوباره رژه و دوباره صف در صف کلمات شروع میشود.
کافیست کمی سکوت بپیچد در خالی خانه ام.
قلم دوباره پیدایش میشود .
گوشه ای مینشیند و زمزمه وار آوای نوشتن سر میدهد.
نمیتوانم از نوشتن بگریزم .
مثل آهویی تنها, میان بیشه زاری پر از شیران گرسنه.
سر مینهم به تقدیر
قلم را بدست میگیرم و هجوی میسازم.
این سرزمین من است.
آدنا
امروز به طرز احمقانه ای غرق توهماتم .
فکرهایی که وهم انگیز و سرد اند.
دلشوره هایی که خودم بجان خودم میندازم.
انگار از پریشانی لذت میبرم.
روحم با جسمم در نبردی است نابرابر و من گوشه ای ایستاده و میخندم به این فانتزیه تاسف وار.
اینروزها تلخ و سیاه ام ، مثل تابلویی خوفناک،گوشه انباری، که نقاشش هم نمیداند با کدام جنون چنین نابهنجاری را کشیده است
خودم از افکارم میترسم بوی زندگی نمیدهند.
آدنا
درباره این سایت